آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

بهشت خونه ما

برای یکسالگیت

زیباترین گلبرگ زمستانی گل زیبای اسفندم اکنون یک سال را پشت سر گذاشتیم، یک بهار با همه رنگ و نگار هایش یک تابستان با همه گرمای داغ و بوی شرجی و خنکای نسیم عصرگاهی یک پاییز پادشاه بی بدیل رنگ ها وفصل عاشقانه ها و یک زمستان که تو در بهاریترین ماه آن به من هدیه شدی ومن در گذر تمام این سالها و سی و چند بهار ، تابستان ، پاییز و زمستانی که بیش از تو زیسته ام دانسته ام که هیچ چیز در این دنیا پایدار نیست جز مهربانی ،مهربانی و مهربانی... هیچ شادی همیشگی نیست و هیچ غمی همیشه جاودانه نخواهد بود. آنچه در خاطر آدمیان نقش می بندد احساسی است که درون آنها به وجود می آوری،لحظه ای که با نگاهت چیزی را در وجوددیگری جاری می کنی در پس گذر همه سال...
25 اسفند 1392

مشهدی آوش

رفته بودیم یه جای خوف خیلی خوف یادم رفت ببخشید اول سلام امام رضا ما را طلبید و رفتیم زیارت ، چند مدت پیش مامانی و بابایی داشتند با هم حرف می زدند مامانی به بابایی گفت کاشکی می شد عید برنامه ریزی کنیم بریم مشهد هم آوش را ببریم هم به قولی که به امام رضا داده بودیم عمل کنیم. دو روز بعدش مامانی خبر دار شد که یه ماموریت دو روزه واسه مشهد بهش داده شده ما 3 روز دیگه هم بهش اضافه کردیم . من  و بابایی اولین بار تو این سفر سوار هواپیما شدیم .از بوشهر با یه هواچیما رفتیم تهران بعد از تهران با یه هواپیمای دیگه رفتیم مشهد پروازمون 5 اسفند بود. من تمام مدت سفر تو هر دو تا هواپیما خواب بودم.یه چیزایی خوراکی هم به مامان و بابا دادند اما من فقط مم خ...
11 اسفند 1392

ماهگرد یازدهم

پنج شنبه 24 بهمن یازدهمین ماهگرد من بود. تا یکسالگی ام دیگه چیزی نمونده ،این روزا من تمام هنر خودم را تو صخره نوردی وسایل خونمون به نمایش می زارم تنها چیزی که هنوز مونده تا بتونم ازش بالا برم دیوار صافه البته تلاش می کنم اما هنوز نتونستم موفق بشم . از روی چرخهای کالسکه و روروک بالا می رم و خودم را به میز می رسونم آخه اگه یه وقت سرزده بیاین خونه ما یه چیزی شبیه میدون جنگه که بابایی مسیرهای بخاری و کتابخونه و پشت تلفیزیون را واسه من سنگر بندی کرده.اما من همه این موانع را پشت سر می ذارم و خودم را به کتابخونه و تلفون می رسونم آخه دوست دارم همه اش الو کنم. الان دیگه دائم تو خونه دارم تمرین دو ماراتون می کنم می خوام زودتر قوی بشم مامان بابای بیچ...
25 بهمن 1392

ماهگرددهم

سلام ما دوباره بعد از کلی تاخیر برگشتیم اول معذرت می خوایم به خاطر تاخیرمون.آخه مامانی کلی کار داره وقتی از سرکار برمی گرده باید آشپزی کنه.چیزای خوشممز واسه من وبابایی بپزه ظرف بشوره و و...  یه کمی هم منم تقصیر دارم آخه علاقه عجیبی به لپتاپ مامانی دارم و شیرجه می زنم روی آن همه اش می خوام سرک بکشم ببینم اون داخل چه خبره الان من ده ماهگیم را پشت سر گذاشتم خدا را شکر چند ماهیه دیگه از واسکن خبری نیست .دیگه تموم غذاهای خوشممز می خورم غذاهای مامان جونا را بیشتر می پسندم آخه بانمکه اما مامانی خسیسه دلش نمیاد تو غذام یه ذره نمک بریزه .مامان خسیس یه کمی قلدر شدم همه را اه می کنم مخصوصا بابا علی ،ظهرا وقتی از سرکار برمی گرده اونم هی گری...
13 بهمن 1392

آوش دوباره آرتیست می شود

پسر گل من هر روز به شیرینکاری هاش اضافه می شه ، اما بعضی از اون شیرین کاری ها یه کم خطرناکن.دیروز آوش خونه مامان لیلا پله نوردی کرده ، اونم تنهایی. ماجرا از این قراره که مامان لیلا درحال پهن کردن رختای دایی روی طناب بوده که سر و کله آقا آوش پیدا می شه، مامانی هم به هوای اینکه تا آوش تاتی تاتی کنان خودش را به حیاط برسونه فرصت داره به کار خودش ادامه می ده اما آوش خان تو مسیر ناگهان تغییر مسیر می ده و خودش را پاگرد پله های طبقه بالا می رسونه، احتمالا یه چیزی اونجا واسش جذاب تر بوده مامان لیلا اون را از ادامه حرکت آرتیستیش منصرف می کنه و با کلی قربون صدقه رفتن راضیش کرده که به خونه برگرده این روزا آوش و مامان دائم با هم کلنجار می رن فکر ...
13 بهمن 1392

آوش آرتیست می شود

سلام می خوام واستون یه خاطره از آرتیست شدنم تعریف کنم. بعد از فعالیت های مختلف آرتیستی بیرون اومدن از روروک و رفتن دوباره داخل روروک ، رفتن روی روروک و مبل،امروز دیگه حسابی آرتیست شده بودم.صبح مامان لیلا منو تو کالسکه خوابوند و رفت تو حیاط که از توی ماشینش چیزی بر داره منم از خواب که بیدار شدم. دیدم هیچ کی دور و ورم نیست. خلاصه تا برگشتن مامان لیلا که به 3 دقیقه هم نکشید خودم را به اتاق پذیرایی رسوندم. مامان لیلا با دیدن من تو اتاق پذیرایی شوکه شده بود هم می خندید  هم کلی ذوقم را می کرد . روش انجام این فرایند را با دیدن کالسکه ای که کف اتاق افتاده حدس زد. من با انداختن کالسکه از عقب به زحمت خودم را از شر کمربندهای محافظ راحت کردم و چه...
7 بهمن 1392

ماهگرد نهم ( نه ماهه شدم)

امروز من نه ماهه شدم. خیلی زودتر از آن چیزی که فکر می کردم گذشت نه ماه تمام از اولین باری که لمست کردم گذشته، اینقدر دوستت دارم که هیچ وقت هیچ کسی را نمی تونم اینطور دوست داشته باشم. آوشم الان 2 هفته می شه که ناچارم به خاطر کارم ساعتها از تو دور بمونم اما همه وجودم با تو می مونه. پسرم بعضی وقتا ناراحت می شم که مشغولیت های کار و زندگی روزمره من وقت کمتری به من می ده که با تو سپری کنم. اما بدون که مامان با همه وجودش دوستت داره. این را مامانی از ته ته دلش واسه من نوشته بود.منم مامانی را دوست دارم مامانی من هم وقتی تو می ری سر کار دلم واست تنگ می شه اما خونه مامان لیلا را هم دوست دارم.اونجا می رم تو حیاط و بازی می کنم.بعضی وقتا هم با بابا...
24 آذر 1392

گردو

به نظر شما من می تونم گردو بخورم ، اونم با پوست مامان و بابایی داشتند واسه پختن فسنجون ، گردو می شکوندند منم تو روروئک دائم دور و برشون می گشتم و تلاش می کردم که یکی از اون گردو ها را بردارم اما دستم نمی رسید ، بابایی که تلاش من را دید تو سبد گردویی بزرگترین گردو را برداشت و به من داد ، چه باباهی مهربونی دارم من مامانی طبق معمول گفت: نده دستش ،می کنه تو دهنش، از دست این مامانی منم تا دیدم می خوان از دستم بگیرنش دو دستی گردو را گذاشتم تو دهنم اونم گردو به اون گندگی با پوست مامانی تا دید داد و هوارش رفت هوا وای داشتم خفه می شدم مامانی پس کله ام را گرفته بود که سرم پایین باشه بابایی هم اینقدر لپم را فشار داد که تونست گردو را با ...
30 آبان 1392