آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

بهشت خونه ما

مهاجران

این اسمیه که مامان لیلا به ما داده، یعنی من و مامان و بابایی مامانی و بابایی و من روز دوشنبه سی ام اردیبهشت ماه از شیراز به بوشهر مهاجرت کردند مامان و بابایی به خاطر من تصمیم به مهاجرت گرفتند اخه مامانی شهریور باید بره سر کار و اونوقت من تنها می موندم مامانی دوست نداشت من به این کوچولویی برم تو مهد کودک، به خاطر همین تصمیم گرفتند چند سالی تا من بزرگتر بشم بریم بوشهر پیش مامان لیلا باشیم. مامان نسرین و باباجون و عمه ها و عمو خیلی دلشون واسم تنگ می شه اما ما سعی می کنیم زود زود بهشون سربزنیم  
8 خرداد 1392

دومین ماهگرد

٢٤ اردیبهشت دومین ماهگرد تولد من بود.روز سه شنبه.صبح زود که از خواب بیدار شدم بعد از خوردن صبحانه همیشگی ، مامان بابا به من استامینوفن دادند بعد هم لباس قشنگام را پوشیدند و من را با ماشین بردند درمانگاه نفت تو خیابان ارم. همه جا خیلی قشنگ شده بود خیابان پر از مردم بود تو راه یه کم واسه خودم خوابیدم شنیدم که بابایی با عمه کامیرا صحبت می کرد و عمه بهش می گفت حتما قبلش بیدارش کنید ما هم از همه جا بیخبر واسه خودمون خواب بودیم رسیدیم نزدیک درمانگاه من و بابا و مامان رفتیم قسمت واسکیناسیون یعنی الان می دونم که واسکیناسیون بوده آخه من که سواد ندارم بخونم اول منو گذاشتند تو ترازو وزنم کردند خانم دکتر گفت 5950 گرم وزن دارم بعدشم قد و دور سرم را اند...
25 ارديبهشت 1392

اولین عمل جراحی من

پنج شنبه 12 اردیبهشت من اولین عمل جراحیم که ختنه بود را انجام دادم یکی از دوستای بابایی به اسم آقای صالحی اینکار را واسه من انجام داد. قبل از اینکه من را به مطب دکتر ببرن بهم دیفن هیدرامین و استامینوفن دادند تا خوابم ببره اما انگار روی من اثری نداشت باباجون و مامان نسرین و من و مامان وبابا با همدیگه رفتیم مطب بعدش عموجون هم رسید. مامانم از استرس داشت غش می کرد اما من بیخبر از همه جا بودم . بابایی و باباجون و عمو و مامان نسرین پیشم موندند اما مامانم رفت تو حیاط مطب تا قدم بزنه و تموم مدت آیه الکرسی می خوند اول بهم سوزن بی حسی زدند یه ذره دردم اومدو اما ما جرا از جایی شروع شد که پاهای منم گرفتند تا تکون نخورم به من که خیلی برخورده بود آخه ...
18 ارديبهشت 1392

اولین خاطره من از رستوران

امروز تولد بابایی مهربونه تولدت مبارک بابایی دیشب مامانی ما را به افتخار تولد بابایی به یه رستوران دعوت کرد اول رفتیم خرید آخه مامان می خواست واسه بابایی کادو بخره اما نتونست چیز ی که بابا دوست داشت پیدا کنه کلی تو پاساژ گشتیم تمام این مدت من خواب خوش بودم ... من و مامان و بابا با هم رفتیم رستوران هفت خوان من تو کریرم خواب خوش بودم و مامان بابا می دونستند اگه من بیدار بشم مجبورن شام نخورده برن بیرون...به خاطر همین من را تو کریرم مرتب تکون می دادند من هم پسر خوبی بودم و تمام مدت خوابیدم تا شامشون را با عجله خوردند شام پیتزا سفارش داده بودند چقدر خوشممز بود حیف که به من ندادند منم وقتی داشتیم می رفتیم خونه تو راه خونه تلاف...
7 ارديبهشت 1392

اولین مسافرت ها

اولین مسافرت من به خونه بابابزرگ ها بود چون خونه بابای بابایی نزدیک تر بود و مامانم هنوز خیلی خوب نشده بود اول به همراه عمه کامیرا و بچه هاش به خونه بابابزرگ رفتیم همون روز باباجون و مامان جون و عمو و عمه جون واسه عید دیدنی به شیراز آمده بودند همگی ناهار خونه دایی بابا دعوت بودیم عصر هم به اتفاق همدیگه به فسا رفتیم بابا جون توی راه به افتخار من شام کباب داد.حیف که به نام من بود و به کام بقیه.... یادم باشه وقتی بزرگ تر شدم حقم را از همه شون بگیرم! پنج شنبه8 فروردین شب رسیدیم فسا، تاچهارشنبه هفته بعدش فسا بودیم، به من که کلی خوش گذشت همه همه اش تو بغل بودم و حسابی بغلی شده بودم.تو این چند روزه کلی مهمونی رفتم و عیدی جمع کردم. سه شنب...
28 فروردين 1392

صدور شناسنامه

امروز چهار شنبه 28 فروردین شناسنامه من به نام آوش دانائی صادر شده و من دارای هویت شدم مامان وقتی شناسنامه ام را دید کلی خوشحال شد و قربون صدقه ام رفت و برام دعاهای خوب خوب کرد. حالا دیگه می تونم برم بانک چکهای بابایی را واسش پاس کنم؟! ...
28 فروردين 1392

اولین لبخند

شنبه 24 فروردین یکماهگی من بود وزنم حدود 5 کیلو گرم شده و اولین بار جمعه 23 فروردین وقتی شب مامان و بابا و مامان لیلا داشتند با م حرف می زدند براشون خندیدم کلی ذوق کردند اما بعدش دیگه سنگین رنگین بودم و تا الان براشون نخندیدم....
28 فروردين 1392

تولدت مبارک آوشم

معنای زندگی من در نگاه تو تداعی می شود دنیایم رنگی تر شده آهنگش دلنشین تر صدای تپش قلب تو صدای زندگی من است از24 اسفند ماه یک هفته تمام است که تو را لمس می کنم تاریخی که مرا جاودانه کرده و خاطره آن اشک شوقی همیشگی را همراه گونه های من می کند آوشم زلالی و پاکی نگاه تو همرنگ نامت مهر محبتی جاودانه را بر خانه قلبم زده فرزندم سجاده سبز سپاس رابر پهنای زندگیم گسترده ای برای همیشه سرنوشتم
1 فروردين 1392

پایان چشم انتظاری

آوش نازنینم این لحظه ها که هر لحظه اش برای من مثل یکساعت می گذره آخرین لحظه های سفر ٩ ماهه ماست، پایان چشم انتظاریمان و من و بابایی هر دو اضطرابی همراه با شوق را پشت سر می گذاریم و لحظه به لحظه برای آمدن تو و در آغوش کشیدنت بی تابی می کنیم.... فرزند دلبندمان فردا پا به جهانی می گذاری که ما با تمام توانمان تلاش خواهیم کرد که برایت زیباترین باشد، اما گاهی ممکن است مسیر و سمت و سوی زندگی به دلخواه تو نباشد که تجربیاتمان می گوید خداوند همیشه به جای تو بهترین تصمیم را می گیرد پس تصمیم های سختت را به او واگذار نما. عشق شیرین ترین تجربه زندگی همه انسان هاست شیرین تر از ثروت، قدرت و خیلی چیزهای دیگر پس هیچ وقت این ارزشمندترین تجربه زندگیت را با ...
23 اسفند 1391