مشهدی آوش
رفته بودیم یه جای خوف خیلی خوف
یادم رفت ببخشید اول سلام
امام رضا ما را طلبید و رفتیم زیارت ، چند مدت پیش مامانی و بابایی داشتند با هم حرف می زدند مامانی به بابایی گفت کاشکی می شد عید برنامه ریزی کنیم بریم مشهد هم آوش را ببریم هم به قولی که به امام رضا داده بودیم عمل کنیم. دو روز بعدش مامانی خبر دار شد که یه ماموریت دو روزه واسه مشهد بهش داده شده ما 3 روز دیگه هم بهش اضافه کردیم . من و بابایی اولین بار تو این سفر سوار هواپیما شدیم .از بوشهر با یه هواچیما رفتیم تهران بعد از تهران با یه هواپیمای دیگه رفتیم مشهد پروازمون 5 اسفند بود. من تمام مدت سفر تو هر دو تا هواپیما خواب بودم.یه چیزایی خوراکی هم به مامان و بابا دادند اما من فقط مم خوردم.وقتی رسیدیم مشهد هواخیلی سرد بود من که دست و پاهام یخ زده بود.
یه مهمانسرا داده بودند به ما تو خیابان ارشاد سمت سازمان آب جای خوبی بود هم خیلی شلوغ نبود هم به حرم هم نزدیک بود روز سه شنبه خیلی هوا سرد بود مامانی هم از صبح زود رفت ماموریت ، من و بابایی تنها موندیم دیگه نزدیکای ظهر من دلم مم می خواست هی لباس بابایی را می زدم بالا اما بابایی که مم نداره
مم می خوام
بابایی کلافه شد تا مامانی اومد همه اش منو بغل می کرد مامانی زودتر برگشت خونه. چون هوا خیلی سرد بود روز اول رفتیم مجتمع پروما و نیکا که نزدیک هم بودند فقط یه دونه پمپرز خریدیم بعدش هم رفتیم پیتزا خوردیم واسه منم سیب مزنی خریدند.
از بس بابایی روز اول اذیت شد به یکی از دوستاش گفت بیاد پیشمون مشهد عمو جمال هم چهارشنبه ظهر رسید مامانی هم چهار شنبه ماموریتش تموم شد. بعد با همدیگه رفتیم زیارت امام رضا خیلی باصفابود اونجا کلی مهر بود که من عاشقشم همه نماز می خوندند منم دلم میخواست مهراشون را بردارم.رفتیم زیارت اما نزدیک حرم نرفتیم آخه ترسیدم زیر دست و پاهاشون له بشم
روز پنج شنبه هم کلا به خرید گذشت واسه من یه دونه بلوز خریدند اما هرچی دنبال کشف گشتن پیدا نشد بی ادبا بلد نیستند کشف واسه پاهای تپل بسازند همه کشفا تو پام نمی رفت یا هی در میومد
عصر پنج شنبه هم یه خاطره ساختم اساسی،بعد از کلی خرید رفتیم تو یه فست فود اسمش می چف، می شف بود شام که خوردیم بابابایی و مامانی و عمو جمال رفتیم واسه بابایی کفش بخریم حالا ساعت ده و نیم بود مغازه ها هم ساعت 11 می بستند من که خیلی اذیت می کردم تمم کشفا را ریختم زمین باهاشون بازی می کردیم. بابایی کلید مهمانسرا را داد دست من که سرگرم بشم منم زودی انداختمش تو یکی از کشفا، حالا دیگه خودتون حدس بزنین مامانی و بابایی هم که مشغول خرید بودند یادشون رفت کلید دست من بوده تو تاکسی یادشون اومد منم که خوابم برده بود بیخیال از همه جا خوابیدم. عمو جمال هرچی کف مغازه گشت پیداش نکرد مونده بودیم تو شهر غریب بدون کلید ساعت 11 شب.
خلاصه یه فکری زد به کله عموجمال و رفت داخل کشفا را هم گشت تا پیداش کرد.
خلاصه به خیر گذشت...
فردا صبح هم رفتیم امام رضا هم زیارت و هم خداحافظی کنیم.
و اینطور بود که آوش مشهدی آوش شد.