آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

بهشت خونه ما

داستان های آوش و کلید

آوش علاقه خاصی به کلید و قفل و کلا این جور چیزها داره و شاید نسبتی هم با عمو حسن کلید ساز داشته باشه اما این علاقه زیاد خالی از دردسر سازی برای ما نبوده اولین داستانک آوش و کلید مربوط به زمستان 92  که مامان و بابا و آوش به علت ماموریت اداری یه سفر به مشهد رفته بودند هم زیارت بود و هم سیاحت و هم کار اداری اواخر اسفند بود و هنوز هوای مشهد خیلی خیلی سرد بود و چون نزدیک سال جدید بود همه بازار ها وشهر خیلی شلوغ بود و من و مامان وبابا و عمو جمال ( نمال) که از شیراز اومده بود و همسفر ما شده بود بعد از ظهر ها برای خرید به بلوار سجاد می رفتیم تو اون سفر من نزدیک به یکسالم بود و عمو نمال را خیلی اذیت کردم بابا و مامان و من و عمو رفتیم توی یه مغا...
5 خرداد 1394

تولد دوسالگی

نور چشمانم میوه زندگی ام و بهترین هدیه آسمانی من و دیگر نمی دانم چه بنامم تورا سلام سلام سلام امروز 24 اسفند ماه زیباترین روز زندگی من است روز مادر شدن لحظه ای که تورا در آغوش کشیدم و چقدر مادر شدن  عاشقت می کند احساسی را تجربه می کنم که با هیچ چیز دنیا قابل تعویض نمی باشد مادر شدن رنجی شیرین  است که خواسته با همه وجود پذیرای آن می شوی مادر شدن عشقی جاودانه را در دلم برانگیخت برای تمام عمرم... گاهی احساس می کنم این همه محبتم به تو را درخود نمی توانم جای دهم می گویند نگاه پرمحبت فرزند به پدرو مادر عبادت است حال می دانم چرا تمام دنیایم در نگاه تو خلاصه می شود نگاهی که آرامش می گیرم تمام دنیا را ...
24 اسفند 1393

برای تو

آوشم نور چشمم همیشه هرجا درباره ازشیرگرفتن کودک می خوندم فکر می کردم که یه مرحله خیلی سخت برای کودکه اما الان متوجه شدم که برای من هم به همون اندازه سخته همین الان  گاه گاهی دلم تنگ می شه برای اینکه بگیرمت تو آغوشم و با همه وجودم مهرم را در تو جاری کنم من هم به این رابطه دلبسته شده بودم مثل تو و چقدر قطع این دلبستگی برای من هم سخت بود اما برای تو مطمئنا خیلی دشوارتر بوده چرا که تو اولین بار بود که چنین چیزی را تجربه می کردی و هیچ مهارتی در آن نداشتی خیلی جای شگفتی داشت که با همه وابستگی و دلبستگی تو اینقدر مهرت به من زیاد بود که حاضر شدی خودت این سختی را تحمل کنی اما من دردی را حس نکنم. دوستت دارم فرزند عزیزتر از جانم روحم نفسم...
4 بهمن 1393

مادوباره برگشتيم

سلام بعد ازاين مدت طولاني من خيلي وقته نبودم آخه ماماني اصلا وقت آزادنداشت كه بياد و اينجابنويسه اماالان يه كم وقتمون آزادتره و مامان مي خواد دوباره برام خاطره بنويسه  من الان يكسال و ده ماهم تموم شده تقريبا ١٣/٥كيلو وزنم شده مي تونم بعضي از كلمات را مثل بدو آده بابا مامان عمه آنا را بگم. روز شنبه مامان واسه يه ماموريت اداري رفت تهران ولي من را با خودش نبرد فرداش كه برگشت من وباباييبا يه گل مريم رفتيم  فرودگاه استقبالش من خيلي دلم واسش تنگ شده بود ماماني هم همينطور دلم واسه همه ماماني هم تنگ شده بود اما ماماني وقتي تهران بود همه بووي شده بود و من ديگه نمي تونستم  ازش بخورم چن رىز هم حال مامان وهم من خيلي خوب نبوداما الان...
1 بهمن 1393

خبرای جدید

و اما خبرای جدید بعد از برگشتن ما از مسافرت عمه چش گگوله ای و مامان نسریو و بابا جون اومدن بوشهر پیش ما و خبر اوردن که یه خبرایی واسه عمه چش گگوله ای در راه عمه جون که خودش کلا انکار می کرد اما این دفعه اینگار خدا خودش داشت همه چیز را ردیف می کرد و خیلی زود روز تولد عمه جون 12 اردیبهشت عمه چش گگوله ای جشن بله برون گرفت منم لباس خوشتیپام را پوشیدم و واسه مهمونا می خندیدم کلی مهمون خوشتیپ اومده بودن با کلی جایزه واسه عمه جون عمه جون هم که خیلی خیلی خوشگل تر شده بود خلاصه یه عمو حسین گیر من اومد. تقریبا دو هفته بعد هم جشن عقد کنون گرفتیم جای همه همه خالی خیلی حال داد شیرینی و کیک و کباب جشن و بزن و بکوب لباسای خوشگل و خوشتیپ ک...
20 خرداد 1393

خبرهای جدید

سلام سلام ما دوباره بر گشتیم ببخشید یه کمی نبودیم اما سرمون خیلی شلوغ بود اینترنت خونه مون قط بود لپ تاپ هم از دست من کلا جمع شده یه دلیلای دیگه هم داره آخه.... اول بذارین بقیه ماجرای عید را واستون تعریف کنم عید نوروز من و مامان و بابایی و عمه ها و دختر عمه ها و مامان جون و عمو رضا رفتیم مسافرت بندر عباس جای همه همه شما خیلی خالی بود خیلی به همه همه خوش گذشت البته به من به خاطر شیطونیام بیشتر از همه یه روز هم سوار قایق شدیم رفتیم قشم کلی تو بازارا گشتیم مامان بابا یه کم خرید کردن شهر خیلی شلوغ بود همه جا پر بود از آدمای مختلف روز اول هم که رسیدیم بندر اینگار خدا ابرا را پاره کرده بود آب شر شر می ریخت رو سرمون کلا خیس شد...
20 خرداد 1393

دومین بهار و نوروز آوش

سال 93 من دومین نوروز زندگیم رادیدم بهاری که امسال هنوز یه کم سرد بود اما باز هم به من خیلی خوش گذشت. من و مامان وبابایی قبل از سال تحویل به سمت خونه بابا بزرگ فسایی مسافرت کردیم منم یه کوله بار شیطونی همراهم بود که قرار شد به محض رسیدن به خونه بابابزرگ همه آنها را از تو کوله بار وسط خونه بابا بزرگ بریزم. اما اول یه سرزدیم به خونه عمه کامیرای مهربون که کلی به مامان و بابا گفته بود باید قبل از رفتن به فسا من را ببرند تا عمه جون من را ببینه ، کلی چیزای تحریک کننده البته منظورم سفره هفت سین و راه پله و اینجور چیزا ست تو خونه عمه جون پیدا می شد به اندازه ای که وقتم اجازه داد رو سرشون خراب شدم اما عصری به سمت خونه بابا جون حرکت کردیم جاتون خ...
19 فروردين 1393