آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

بهشت خونه ما

ماهگرد هشتم

جمعه 24 آبان ، هشتمین ماهگرد تولد من بود خیلی زود گذشت مگه نه . من الان 10 کیلو و 300 گرم وزن دارم و شروع به خوردن غذاهای خوشمز کردم هر چیزی که به من اجازه بدن که در دسترسم باشه می خورم الان دیگه تخم مرغ آب پز و سوپ ،فرنی و سرلاک می خورم . میوه ها را هم خیلی دوست دارم اما فقط سیب و گلابی و موز به من می دن که بخورم و هنوز اجازه خوردن پرتقال و نارنگی را ندارم. چند روز پیش یه عالمه مهمون دوست داشتنی اومده بودند خونه ما ، مامان جون و بابا جون و عمه هاو و عمو ها و دختر عمه ها ، به من که خیلی خوش گذشت شب تا دیر وقت باهاشون بازی می کردم دائم بغل بودم با هم می رفتیم ددر.جای همگی خیلی خالی بود.الان به کمک روروئک و سینه خیز رفتن و چهاردست و پا رفتن...
28 آبان 1392

اولین شکستنی

اولین خسارت من به وسایل خونه دیشب اتفاق افتاد من سوار روروئکم شده بودم و داشتم محیط خونه را گردش علمی می کردم . قسمت کتابخانه و گلدانها بخش مورد علاقه من هستند به همین خاطر بابایی با یه بند روروئک را به پایه مبل بسته بود و داشت با مامان تلفیزیون نگاه می کرد و همزمان به من هم هر از چند گاهی نگاه می کرد من هم تو همین فرصت استفاده کردم و به طرف گلدان سفالی بزرگی که تو خونه بود رفتم. بابایی من را دید و داشت منو به مامان نشون می داد که ناگهان دید ای دل غافل گلدان نقش زمین شده و چند قسمت مختلف به وجود آوردم. یه گلدون شده بود چنتا گلدون دیگه اما شکسته بود من که زود از معرکه فرار کردم مامان و بابا تا چند لحظه ماتشون برده بود تازه بعد هم از شاهکار گل...
12 آبان 1392

اولین دندون

آوش کوچولوی  ما هفته قبل روز یکم آبانماه اولین دندوناش نیش زد . دوتا دندون پیشین پایین با همدیگه جوونه زده و الان سه تا دندون داره . یه دندون کوچولو هم بالا سمت راست داره جوونه می زنه. عزیز دلم یه کم داره اذیت می شه و بی تابی می کنه. الهی مامان قربون مرواریدای قشنگت بشه. دندون نو مبارک حالا قراره هفته بعد که عمه کامیرا بیاد با مامان لیلا واسش آش دندونی بپزیم ...
12 آبان 1392

ماهگرد هفتم

این دفعه با کلی تاخیر داریم براتون از تموم شدن 7 ماهگیم می نویسیم. یعنی من به کمک مامانی. آخه اینقدر شیطون شدم که مامانی وقت نمی کنه برام چیزی بنویسه. 24 مهر ماه که مصادف با عید قربان بود واسه من تولد 7 ماهگیم بود روز سالگرد عروسی خاله اکی و عید قربان هم سالگرد عقد خاله صدیقه هم بود به همه این مناسبتای خوف خوف خاله صدیقه کیک خرید و شام همه ما را کنار دریا دعوت کرد این دفعه روز خوبی بود حسابی به همگی خوش گذشت مخصوصا من که دیگه خبری از آمپول نبود. من دیگه بزرگ شدم یعنی واسه خودم مردی شدم دیگه الان بدون کمک خودم می شینم و با اسباب بازی هام بازی می کنم .اسباب بازی هام را خیلی دوست دارم دائم اونا را به همدیگه می زنم تا صدا بدن آخه خیلی اع...
6 آبان 1392

سفر به اصفهان 2

تا اونجا واستون تعریف کردم که رفتیم میدان نقش جهان ، اون روز ما تماما تو میدان نقش جهان گذشت خیلی جای قشنگی بود و چقدر منظره شب میدون قشنگ بود سراسر میدان پر از چراغ بود بچه ها با خونواده هاشون اونجا بازی می کردن به من که خیلی خوش گذشت اما دیگه خسته شده بودیم برگشتیم خونه که استراحت کنیم به خاطر نبردن کالسکه من مرتب تو بغل بودم بابایی که رسمان دیگه از کمر درد داشت ناله می کرد آخه مقصر من نبودم که یه کمی سنگین وزن کار می کنم . باید واسم کالسکه می بردن. روز پنج شنبه صبح باز هم واسه خرید و گشتن تو پاساژها رفتیم ما دیگه نزدیک ظهر برگشتیم خونه که یه کم استراحت کنیم خیلی خسته نشیم. عصر پنج شنبه رفتیم باغ گلهای اصفهان خیلی جای قشنگی بود پر از گل ...
27 مهر 1392

سفر به اصفهان1

امسال مامان و بابایی به خاطر من مسافرت نرفته بودند تصمیم گرفتیم چند روزی بریم شیراز و خونه اون با با جون اگه من پسمل خوبی بوم بریم اصفهان شایدم تهران.روز اول مهر ما با همدیگه رفتیم شیراز دو روز خونه عمه کامیرا بودیم بعدش با همدیگه همگی دسته جمعه رفتیم خونه باباجون و مامان جون فسا خونه عمه کامیرا خیلی خوش گذشت آخه من نوبت دهی شده بودم دختر عمه کیمیا و کیانا واسه بغل کردن من با همدیگه حرف می زدند یعنی شما فکر کنین حرف بود دیگه نوبت می گرفتن منم که خیلی جنبه دارم اصلن بغلی نمی شم. رفتن ما به فسا همانا و از وجا که مامان به من به به های خوشممز نمی داد منم هی گشنگی می کشیدم  دیدم بهترین چیزی که دمه دسته واسه خوردن اونم تو هوای پاییز و زیر کول...
22 مهر 1392

یه مزه جدید

مامانی واسم یه به به خوشمزه آماده کرده، سوپ توی سوپ گوشت و هویج و برنج ریخته و گذاشته خوب پخته بشه بعد هم رخته تو میکسر. بالاخره از گوشتای تو یچخال به من هم یه سهمی رسید. سوپم را دست داشت خوشممز بود دیگه هر روز قراره ازش بخورم. مرسی مامانی
28 شهريور 1392

تولد نیم سالگی ( ماهگرد ششم)

یکشنبه 24 شهریور مه تولد نیم سالگی من بود . مامان دوست داشت واسم تولد نیم سالگی بگیره اما چون بابایی یه کم سرش شلوغ بود منصرف شد. روز یکشنبه مامانی ساعت 10 منو از خواب بیدار کرد و با مامان لیلا رفتیم پیش همون خانم پرستار همیشگی اول منو گذاشت تو ترازو و وزنم را اندازه گرفت 9200 گرم بودم ببعد هم قدم را اندازه گرفت 69 سانتی متر بود خنم پرستار گفت هم رشد قدی و هم وزنی من خوب بوده مامانی هم کلی خوشحال شد بعد هم به مامانی گفت بهش به به های جدید بدین من که خیلی خوشال شدم آخه می تونم به به بخورم. بعد از اونجا نوبت به کادوی همیشگی تولدم رسید رفتیم پیشیه خانم پرستار جدید . اول به من دو تا قطره خوراکی فلج اطفال داد بعد هم تو بغل مامان لیلا و تا واسکن...
28 شهريور 1392