آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

بهشت خونه ما

پنجمین ماهگرد

پنج شنبه 24 مرداد پنجمین ماهگرد توادم بود این دفعه نمی دونم چطور شده که خاطره خوب دارم دیگه منو نبردند بهم آمپول بزنن اصلا من را به اون مرکز بهداشتی هم نبردند احتمالا ماه بعدی جبران می شه و دو تا آمپول می زنم الان دارم کم کم غذای جامد یعنی مایع تا قسمتی جامد به اسم فرنی می خورم مزه اش را دوست دارم مامانی هم روزی دو بار بهم غذا می ده اما می می خودم خوشممز تره. فرنی من توش آرد برنج و وشکر بعضی وقتا مامان یه کمی کره هم اضافه می کنه نه اینکه کمبود وزن دارم می خواد جبران بشه احتمالا تا الان باید 9 کیلو باشم هنوز نرفتم رو وزنه ببینم چن کیلو شدم اما با قیاس توپولی و هر بار مامان می بره منو به به کنه هی می گه کمرم و نفس کم میاره باید 9 کیلوی...
26 مرداد 1392

یه مزه جدید

دیروز صبح یعنی ظهر که از لالا بیدار شدم مامانی یه کم بهم به به داد ، از شب تا صبح چند بار بیدار شده بودم به به می خوردم آخه دیگه این به به زود تموم می شه و من زودی گشنمه اصن خواب بهم مزه نمی ده واسه همینه که تا ساعت 12 ظهر لالا می کنم بعد که به به همیشگی را خوردم مامانی یه چیز دیگه هم بهم داد مزه اش نو بود یه ذره می خوردم نصف ذره می دادم بیرون دو تا قاشقی رو هم رفته خوردم مامانی هی می گفت بخور پسرم واسه پسلم فلنی درست کردم . خیلی دلش می خواست من بخورم اما یکی نیست بهش بگه چطو خودتون مرغ و پلو می خورین بعد به من یه ذره فلنی می دین. امروز بازم بعد از به به خودم فلنی خودم این دفه اینگار مزه اش بهتر بود یعنی مامانی بهم گفت پسلم قند عسلم بای...
22 مرداد 1392

چهارمین ماهگرد

دوشنبه 24 تیر سال 1392 من یعنی آوش کوچولو چهارمین ماه زندگیم را پشت سر گذاشتم.الان با صدای بلند می خندم با عروسک هام بازی می کنم مخصوصا وقتی تو پارکم می خوابم یعنی مامان هی منو می بره می خوابونه تو پارک که خودش ناهار بپزه روزه خواری هم می کنه تو ماه رمضونی منم دست و پای عروسکم را محکم می کشم اونم هی جیغ می زنه بازی دیگه مورد علاقه من بازی با انگشتای دستامه اونا را تو هم قفل می کنم انگشتام خیلی واسم جذابن تیر ماه واسمون مهمون اومده بود از همون مهمونایی که من کلی دوستشون دارم و وقتی میان واسه خودم کلی بهم خوش می گذره عمه ها و بابا بزرگ و مامان بزرگ اومده بودند با دختر عمه ها منم به نوبت تو بغل بودم کلا از قبل واسم وقت رزرو می کردند.عمه...
29 تير 1392

ماهگرد سوم

جمعه 24 خرداد ه اتفاقا روز انتخابات ریاست جمهوری ایران هم بود من سومین ماهگرد زندگیم را به اتمام رساندم. هرجایی که می رفتیم همه حرف از انتخابات می زدند خیابون ها خیلی شلوغ بود و در ستادهای کاندیداها موزیک گذاشته بودند منم دلم می خواست یه کم با اون اهنگ های شاد بندری قرش بدم اما نمی شد جمعه شب مامان بابا به مناسبت سومین ماه تولد من خودشون را به رولت و نون خامه ای دعوت کردندباز هم به نام من به کام مامان و بابا ! یادتون بمونه ها شنبه صبح با مامان و بابا رفتیم عکاسی ا باز هم از اون عکس های بد اخلاق بگیریم.با کلی ادا و شکلک های مامان من تازه رضایت دادم که گریه نکنم اما از خنده خبری نبود حوصله اینکارا رو ندارم ولم کن عامو شما شیرازی بخونینش ...
27 خرداد 1392

مهاجران

این اسمیه که مامان لیلا به ما داده، یعنی من و مامان و بابایی مامانی و بابایی و من روز دوشنبه سی ام اردیبهشت ماه از شیراز به بوشهر مهاجرت کردند مامان و بابایی به خاطر من تصمیم به مهاجرت گرفتند اخه مامانی شهریور باید بره سر کار و اونوقت من تنها می موندم مامانی دوست نداشت من به این کوچولویی برم تو مهد کودک، به خاطر همین تصمیم گرفتند چند سالی تا من بزرگتر بشم بریم بوشهر پیش مامان لیلا باشیم. مامان نسرین و باباجون و عمه ها و عمو خیلی دلشون واسم تنگ می شه اما ما سعی می کنیم زود زود بهشون سربزنیم  
8 خرداد 1392

دومین ماهگرد

٢٤ اردیبهشت دومین ماهگرد تولد من بود.روز سه شنبه.صبح زود که از خواب بیدار شدم بعد از خوردن صبحانه همیشگی ، مامان بابا به من استامینوفن دادند بعد هم لباس قشنگام را پوشیدند و من را با ماشین بردند درمانگاه نفت تو خیابان ارم. همه جا خیلی قشنگ شده بود خیابان پر از مردم بود تو راه یه کم واسه خودم خوابیدم شنیدم که بابایی با عمه کامیرا صحبت می کرد و عمه بهش می گفت حتما قبلش بیدارش کنید ما هم از همه جا بیخبر واسه خودمون خواب بودیم رسیدیم نزدیک درمانگاه من و بابا و مامان رفتیم قسمت واسکیناسیون یعنی الان می دونم که واسکیناسیون بوده آخه من که سواد ندارم بخونم اول منو گذاشتند تو ترازو وزنم کردند خانم دکتر گفت 5950 گرم وزن دارم بعدشم قد و دور سرم را اند...
25 ارديبهشت 1392

اولین عمل جراحی من

پنج شنبه 12 اردیبهشت من اولین عمل جراحیم که ختنه بود را انجام دادم یکی از دوستای بابایی به اسم آقای صالحی اینکار را واسه من انجام داد. قبل از اینکه من را به مطب دکتر ببرن بهم دیفن هیدرامین و استامینوفن دادند تا خوابم ببره اما انگار روی من اثری نداشت باباجون و مامان نسرین و من و مامان وبابا با همدیگه رفتیم مطب بعدش عموجون هم رسید. مامانم از استرس داشت غش می کرد اما من بیخبر از همه جا بودم . بابایی و باباجون و عمو و مامان نسرین پیشم موندند اما مامانم رفت تو حیاط مطب تا قدم بزنه و تموم مدت آیه الکرسی می خوند اول بهم سوزن بی حسی زدند یه ذره دردم اومدو اما ما جرا از جایی شروع شد که پاهای منم گرفتند تا تکون نخورم به من که خیلی برخورده بود آخه ...
18 ارديبهشت 1392