آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

بهشت خونه ما

سفر به اصفهان 2

تا اونجا واستون تعریف کردم که رفتیم میدان نقش جهان ، اون روز ما تماما تو میدان نقش جهان گذشت خیلی جای قشنگی بود و چقدر منظره شب میدون قشنگ بود سراسر میدان پر از چراغ بود بچه ها با خونواده هاشون اونجا بازی می کردن به من که خیلی خوش گذشت اما دیگه خسته شده بودیم برگشتیم خونه که استراحت کنیم به خاطر نبردن کالسکه من مرتب تو بغل بودم بابایی که رسمان دیگه از کمر درد داشت ناله می کرد آخه مقصر من نبودم که یه کمی سنگین وزن کار می کنم . باید واسم کالسکه می بردن. روز پنج شنبه صبح باز هم واسه خرید و گشتن تو پاساژها رفتیم ما دیگه نزدیک ظهر برگشتیم خونه که یه کم استراحت کنیم خیلی خسته نشیم. عصر پنج شنبه رفتیم باغ گلهای اصفهان خیلی جای قشنگی بود پر از گل ...
27 مهر 1392

سفر به اصفهان1

امسال مامان و بابایی به خاطر من مسافرت نرفته بودند تصمیم گرفتیم چند روزی بریم شیراز و خونه اون با با جون اگه من پسمل خوبی بوم بریم اصفهان شایدم تهران.روز اول مهر ما با همدیگه رفتیم شیراز دو روز خونه عمه کامیرا بودیم بعدش با همدیگه همگی دسته جمعه رفتیم خونه باباجون و مامان جون فسا خونه عمه کامیرا خیلی خوش گذشت آخه من نوبت دهی شده بودم دختر عمه کیمیا و کیانا واسه بغل کردن من با همدیگه حرف می زدند یعنی شما فکر کنین حرف بود دیگه نوبت می گرفتن منم که خیلی جنبه دارم اصلن بغلی نمی شم. رفتن ما به فسا همانا و از وجا که مامان به من به به های خوشممز نمی داد منم هی گشنگی می کشیدم  دیدم بهترین چیزی که دمه دسته واسه خوردن اونم تو هوای پاییز و زیر کول...
22 مهر 1392

یه مزه جدید

مامانی واسم یه به به خوشمزه آماده کرده، سوپ توی سوپ گوشت و هویج و برنج ریخته و گذاشته خوب پخته بشه بعد هم رخته تو میکسر. بالاخره از گوشتای تو یچخال به من هم یه سهمی رسید. سوپم را دست داشت خوشممز بود دیگه هر روز قراره ازش بخورم. مرسی مامانی
28 شهريور 1392

تولد نیم سالگی ( ماهگرد ششم)

یکشنبه 24 شهریور مه تولد نیم سالگی من بود . مامان دوست داشت واسم تولد نیم سالگی بگیره اما چون بابایی یه کم سرش شلوغ بود منصرف شد. روز یکشنبه مامانی ساعت 10 منو از خواب بیدار کرد و با مامان لیلا رفتیم پیش همون خانم پرستار همیشگی اول منو گذاشت تو ترازو و وزنم را اندازه گرفت 9200 گرم بودم ببعد هم قدم را اندازه گرفت 69 سانتی متر بود خنم پرستار گفت هم رشد قدی و هم وزنی من خوب بوده مامانی هم کلی خوشحال شد بعد هم به مامانی گفت بهش به به های جدید بدین من که خیلی خوشال شدم آخه می تونم به به بخورم. بعد از اونجا نوبت به کادوی همیشگی تولدم رسید رفتیم پیشیه خانم پرستار جدید . اول به من دو تا قطره خوراکی فلج اطفال داد بعد هم تو بغل مامان لیلا و تا واسکن...
28 شهريور 1392

ازدست عمه های شیطون

یکم شهریور ماه روز جمعه بود مامان وبابایی بعد از کلی وقت تونستند برنامه سفرشون به شیراز و فسا را عملی کنند، از قضا دو تا عروسی هم دعوت بودیم واسه من که بار اول بود می رفتم عروسی خیلی همه چی جالب انگیز بود. صبحه جمعه به سمت شیراز راه افتادیم ناهار خونه عمه کامیرا دعوت بودیم مامان جون و عمه لادن و عمو جواد همگی شیراز بودند آخه عروسی بود. جینگ و جینگ ساز میاد.از بالای شیراز میاد.... نزدیک ظهر رسیدیم شیراز من از دیدن کلی آدم جدید تعجب کرده بودم یعنی دیده بودمشون اما حافظه نخودیم یادش رفته بود بعد که بهم معرفی شدند دیدم عمه ها و دختر عمه ها هستند مامان جون و عمو رضا هم بعدن اومدن. خیلی حال می داد کلی آدم که حسابی خاطرت را بخوان و سر بغل کردنت...
18 شهريور 1392

فرنی با طعم لالا

امروز صبح یه کم زود تر بیدار شدم یعنی ساعت 9 بیدار شدم بازهم خوابیدم اما مثل هر روز خوابم کامل نبود به خاطر همین تمام روز را کلافه بودم هی نق می زدم ظهر هم یه کمی خوابیدم اما انگار جبران نشد عصری که بابایی رفت سر کار 4 ساعت تموم رسما بغل مامان بودم خیلی خوابم میومدا اما نمیدونم چرا نمی شد هی خوابم می برد هی بیدار می شدم گریه می کردم مامانی دیگه حسابی خسته شده بود. مامانی واسم عصرونه فرنی درست کرد یعنی دیگه شام بود منم نشستم تو بغل مامانی داشتم فرنی می خوردم خوشممزه بود همینجوری که داشتم فرنی می خوردم یهو دیدم لالا اومد سراغم با فرنی که تو دهنم بود خوابم برد مامانی هم تا متوجه شد کلی قربون صدقه من رفت ازم مثل اینکه فیلم و عسک هم گرفته ، این...
29 مرداد 1392

توقف مرخصی نه ماهه زایمان

امروز دولت 11 هم دستور لغو مصوبه افزایش مرخصی زایمان از شش ماه به نه ماه را صادر کرد. من و نی نی داریم وارد هفته آخر مرخصی زایمان می شیم و واقعا تو یه شرایط اینچنینی یک روز هم برای کودک یه روزه و واقعا بودن مادر در کنار نوزاد بسیار ارزشمنده .الان هنوز نمی دانم آیا باید هفته بعد به سر کار برگردیم یانه و تو این شرایط باید چطور کودکم را برای تحمل نبودن من در کنارش تو ساعت های کاری آماده کنم. بعد از این همه فراز و نشیب تا تایید و ابلاغ این مصوبه و امیدی که به همه مادران کارمند برای داشتن یه فرصت بیشتر برای پرورش کودک و بودن کودک و مادر لغو دو باره آن استرس زیادی را به همه مادران وارد می کند. دوران شیر دهی برای همه کودکان دوره بسیار ارزشمندی ...
29 مرداد 1392

یه خاطره

جمعه ای که امروز یکشنبه است عصری بامامان و بابایی رفتیم پاساژگردی یعنی رفتیم ببینیم واسه من لباسای خوشکل هست بخریم آخه چند روز دیگه می خوایم بریم مسافرت پیش مامان جون و باباجون و عمه جون ها و عمو جون من یه کم خوابم میومد تو بغل بابایی خواب بودم اما تا از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو پاساژ زیتون یه صداهایی که به گوشم خورد یواشکی چشمام را باز کردم و با همون حالت خواب آلودگی که داشتم سرم را بلند کردم ببینم چه خبره ، به کلی نی نی بود کلی هم خانم های خوشکل دیگه دیدم موقع خواب نیست پاشدم همه جا را دید بزنم مامان بابا داشتن ویترین مغازه ها را نگاه می کردند چند بار هم قیمت پرسیدن و با همدیگه حرف می زدند هرکی کنارمون رد می شد می گفت عزیزم بابایی ه...
27 مرداد 1392