آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

بهشت خونه ما

اولین خاطره من از رستوران

امروز تولد بابایی مهربونه تولدت مبارک بابایی دیشب مامانی ما را به افتخار تولد بابایی به یه رستوران دعوت کرد اول رفتیم خرید آخه مامان می خواست واسه بابایی کادو بخره اما نتونست چیز ی که بابا دوست داشت پیدا کنه کلی تو پاساژ گشتیم تمام این مدت من خواب خوش بودم ... من و مامان و بابا با هم رفتیم رستوران هفت خوان من تو کریرم خواب خوش بودم و مامان بابا می دونستند اگه من بیدار بشم مجبورن شام نخورده برن بیرون...به خاطر همین من را تو کریرم مرتب تکون می دادند من هم پسر خوبی بودم و تمام مدت خوابیدم تا شامشون را با عجله خوردند شام پیتزا سفارش داده بودند چقدر خوشممز بود حیف که به من ندادند منم وقتی داشتیم می رفتیم خونه تو راه خونه تلاف...
7 ارديبهشت 1392

اولین مسافرت ها

اولین مسافرت من به خونه بابابزرگ ها بود چون خونه بابای بابایی نزدیک تر بود و مامانم هنوز خیلی خوب نشده بود اول به همراه عمه کامیرا و بچه هاش به خونه بابابزرگ رفتیم همون روز باباجون و مامان جون و عمو و عمه جون واسه عید دیدنی به شیراز آمده بودند همگی ناهار خونه دایی بابا دعوت بودیم عصر هم به اتفاق همدیگه به فسا رفتیم بابا جون توی راه به افتخار من شام کباب داد.حیف که به نام من بود و به کام بقیه.... یادم باشه وقتی بزرگ تر شدم حقم را از همه شون بگیرم! پنج شنبه8 فروردین شب رسیدیم فسا، تاچهارشنبه هفته بعدش فسا بودیم، به من که کلی خوش گذشت همه همه اش تو بغل بودم و حسابی بغلی شده بودم.تو این چند روزه کلی مهمونی رفتم و عیدی جمع کردم. سه شنب...
28 فروردين 1392

صدور شناسنامه

امروز چهار شنبه 28 فروردین شناسنامه من به نام آوش دانائی صادر شده و من دارای هویت شدم مامان وقتی شناسنامه ام را دید کلی خوشحال شد و قربون صدقه ام رفت و برام دعاهای خوب خوب کرد. حالا دیگه می تونم برم بانک چکهای بابایی را واسش پاس کنم؟! ...
28 فروردين 1392

اولین لبخند

شنبه 24 فروردین یکماهگی من بود وزنم حدود 5 کیلو گرم شده و اولین بار جمعه 23 فروردین وقتی شب مامان و بابا و مامان لیلا داشتند با م حرف می زدند براشون خندیدم کلی ذوق کردند اما بعدش دیگه سنگین رنگین بودم و تا الان براشون نخندیدم....
28 فروردين 1392

تولدت مبارک آوشم

معنای زندگی من در نگاه تو تداعی می شود دنیایم رنگی تر شده آهنگش دلنشین تر صدای تپش قلب تو صدای زندگی من است از24 اسفند ماه یک هفته تمام است که تو را لمس می کنم تاریخی که مرا جاودانه کرده و خاطره آن اشک شوقی همیشگی را همراه گونه های من می کند آوشم زلالی و پاکی نگاه تو همرنگ نامت مهر محبتی جاودانه را بر خانه قلبم زده فرزندم سجاده سبز سپاس رابر پهنای زندگیم گسترده ای برای همیشه سرنوشتم
1 فروردين 1392

پایان چشم انتظاری

آوش نازنینم این لحظه ها که هر لحظه اش برای من مثل یکساعت می گذره آخرین لحظه های سفر ٩ ماهه ماست، پایان چشم انتظاریمان و من و بابایی هر دو اضطرابی همراه با شوق را پشت سر می گذاریم و لحظه به لحظه برای آمدن تو و در آغوش کشیدنت بی تابی می کنیم.... فرزند دلبندمان فردا پا به جهانی می گذاری که ما با تمام توانمان تلاش خواهیم کرد که برایت زیباترین باشد، اما گاهی ممکن است مسیر و سمت و سوی زندگی به دلخواه تو نباشد که تجربیاتمان می گوید خداوند همیشه به جای تو بهترین تصمیم را می گیرد پس تصمیم های سختت را به او واگذار نما. عشق شیرین ترین تجربه زندگی همه انسان هاست شیرین تر از ثروت، قدرت و خیلی چیزهای دیگر پس هیچ وقت این ارزشمندترین تجربه زندگیت را با ...
23 اسفند 1391

تولد مامانی

یکسال دیگه را پشت سر گذاشتم و دوباره رسیدم به تاریخ روزی که برای بار اول چشم گشودم. یک سالی که برام سرشار از لحظه های شاد بود و این بار با تجربه شادی  و مهربانی و عشق خیلی بیشتر از یکسال بزرگ شدم. معنی عشق را با تمام وجودم حس کردم عشقی که همسرم بی دریغ هر لحظه به من هدیه داد و چقدر با عشق بزرگتر می شوی...   و هر لحظه خداوند را از بابت بودن او درزندگیم شکر می کنم....   و تجربه دیگری که توام با انتظار بود را حس کردم حس مادر شدن،    وچقدر تجربه هایم شیرین بود وچقدر شیرین تر خواهد بود وقتی برای اولین بار فرزندم را در آغوش بگیرم.سال گذشته بهترین های سرنوشتم رقم خورد و از بابت آن از خداوند بی نهایت سپاسگزارم و ...
14 اسفند 1391

سیسمونی 2

روز یکشنبه مامان و بابا به کمک مامان جون لیلا و عمه کامیرا و عمه لادن اتاقم را مرتب کردند .همگی هر کدوم از وسایل قشنگم را که می دیدند کلی قربون صدقه ام می رفتند. اتاقم خیلی قشنگ شده فقط یه کم کوچولوهه مثل خودم یعنی کوچولو نیستا وسایلام زیاد زیادن.تختم یه کم اذیت کرد تاسر هم شد. مامان و عمه ها کلی زحمتش را کشیدند تا تونستند مرتبش کنن آخه بلد نبودن...! من و مامان و بابا از همه همه، دو تا مامان جون و دوتا باباجون، دایی و عمو جون خاله ها و عمه های خوفم بابت همه هدیه ها و زحمتاشون ممنونیم. راستی مامانم چند تا عکس از سیسمونیم گرفته می تونید اینجا ببینینشون. ...
3 اسفند 1391