اولین خاطره من از رستوران
امروز تولد بابایی مهربونه تولدت مبارک بابایی دیشب مامانی ما را به افتخار تولد بابایی به یه رستوران دعوت کرد اول رفتیم خرید آخه مامان می خواست واسه بابایی کادو بخره اما نتونست چیز ی که بابا دوست داشت پیدا کنه کلی تو پاساژ گشتیم تمام این مدت من خواب خوش بودم ... من و مامان و بابا با هم رفتیم رستوران هفت خوان من تو کریرم خواب خوش بودم و مامان بابا می دونستند اگه من بیدار بشم مجبورن شام نخورده برن بیرون...به خاطر همین من را تو کریرم مرتب تکون می دادند من هم پسر خوبی بودم و تمام مدت خوابیدم تا شامشون را با عجله خوردند شام پیتزا سفارش داده بودند چقدر خوشممز بود حیف که به من ندادند منم وقتی داشتیم می رفتیم خونه تو راه خونه تلاف...
نویسنده :
مامان نی نی
17:32