آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

بهشت خونه ما

آلبوم و دفتر خاطرات نی نی ما

دایی محمد مهربون واسه پسرمون یه آلبوم و دفتر خاطرات هدیه داده که کلی واسش زحمت کشیده تا تونسته چاپش کنه. تو این دفتر خاطرات تمام لحظه های شاد نی نی ما و مامان باباش، لحظه هایی که آوش ما اولین هاش را تجربه می کنه،خواهیم نوشت .عکس های اوش دوست داشتنیمان را از لحظه تولد تا جشن تولد هفت سالگی اش تو این آلبوم می چسبانیم. عکس های آلبوم نی نی آوش   ...
3 اسفند 1391

یکسالگی بهشت ما

٢١ بهمن یکسال از بهترین روز زندگی مامان و بابا گذشت یکسال از روزی که بهشت خونه ما ساخته شد بهشتی که تو یکسال گذشته لحظه های شاد و یکدلی را برای من و بابایی همراه داشته.... و تو زیباترین هدیه ای بودی که خدا به ما داد و شادترین لحظه زندگی هر دوتامون مژده آمدن تو بود و خوشبختی ما با وجود تو دیگه هیچ چیزی کم نداره پسرم این روزها که می گذره لحظه شماری می کنیم برای اینکه سفرت به سلامتی به پایان برسه بابایی تمام دنیاش را تو لحظه ای می بینه که تو با مشت کوچیکت انگشت او را تو دستات بگیری و من هر بار می بینم که چطور وقتی از اون لحظه حرف می زنه شعف و شادی و انتظار تمام وجودش را پر می کنه! دوستت داریم نوگل خونه
25 بهمن 1391

اولین کتاب من

امروز مامان واسه من از کتابفروشی که اومده بود تو اداره شون و نمایشگاه کوچولو زد یه کتاب خرید. یه کتاب دوست داشتنی با کلی شعرهای قشنگ. قراره هر روز برام از این کتاب شعرای قشنگ قشنگ بخونه تا وقتی که اومدم پیشش و این شعرها را دوباره شنیدم یادم بیاد و باهاشون آروم بشم.اسم کتاب 48 لالایی برای 4 فصله که شعرهاش سروده خانم مریم اسلامیه. یکی از شعرهای قشنگش لالالالا بهشت من گل اردیبهشت من خدا با لطف آورده تو را در سرنوشت من   ...
3 بهمن 1391

من و مامان رفتیم سونوگرافی

دیروز صبح مامان بابا و من با همدیگه رفتیم که باز دکترا منو از تو جعبه جادوییشون ببینن .دکتر واسه ظهر بهمون نوبت داد. مامان هم کلاس داشت رفت سر کلاسش بعدظهر ساعت 1 با همدیگه رفتیم پیش خانم دکتر ادیب. خانم دکتر مامانم را صدا کرد و وقتی مامان رو تخت خوابید با یه دستگاهی از رو شکمش شروع به وارسی من کرد اولش به مامان گفت ماشاا... بچه مون خیلی خوب رشد کرده اونوقت از فرق سرم تا نوک انگشتای پام را هی نگا ه کرد هی اندازه گرفت معده ام کلیه هام قلبم خلاصه همه جاهای کوچولو کوچولوم... مامان برای اینکه خیالش راحت تر بشه از خانم دکتر پرسید می شه جنسیت بچه ام را هم بهم بگین وای چقدر من اونوقت خجالت کشیدم آخه خانم دکتر داشت نگام می کرد......... بعدش ...
2 بهمن 1391

گل نرگس

  پسرم ،گل نرگسم گل نرگس واسه مامان وبابا یه خاطره شیرینه، بهترین خاطره عمرشون، و بابایی برای من و تو یه دسته گل نرگس خریده منم ازشون عکس گرفتم و یادگاری واست گذاشم تو وبلاگت پسرم حضور تو هم مثل عطر گل نرگس فضای خونه ما را عطرآگین کرده... خیلی دوستت داریم ...
11 دی 1391

دلنوشته های بابایی

سلام پسرم سلام آوشم سلام قشنگ ترین  اتفاق زندگیم امروز چهارم دی ماه سال 91 و من الان ساعت پنج و بیست وشش دقیقه بعدازظهر این مطلب را برات یادگاری می گذارم. تو بیشتر از شش ماه که با من هستی ، روزها یکی پس از دیگری سپری می شن وروز به روز بزرگتر می شی پسرم. بزرگ شدنت را با تموم وجود حس می کنم و ثانیه به ثانیه در کنارت بودن برام قشنگ ترین لحظه ها را خلق می کنند. فکر کنم به قول قدیمی ها تا چشم به هم بزنیم واسه خودت آقا شدی. روزی چند مرتبه وقتی کنار مامات هستم با تو تو دنیای خودت صحبت می کنم. خدایا پسرم را در پناه خودت حفظ کن و در تمام عمر نازنینش از بدیها و دو رنگیها و ناملایمات زندگی و دروغ و... دور نگهش دار و بهترین...
4 دی 1391

چقدر چشم به راهت هستیم

چقدر چشم به راهت هستیم شب ها سجاده سبز دعا را می گسترانیم و آمدنت را در سکون سپاس می گوییم چقدر چشم به راهت هستیم آن لحظه که نگاهمان بر رویت گره خواهد خورد و دیگر بر نخواهد خواست ه تو خواهیم گفت: تو را دوستت داریم نفس هایت عطر باران دارد و شمیم نوبهار زمان تازگی است، فرصت رویش رویت می زداید طعم تلخی هایمان را طعم عسل به کاممان جاری می شود روی ماهت را بر پیشانی سبز فرداهایمان گره می زنیم ای یگانه بهانه هستی مان    
4 دی 1391

شب یلدا

  اینم سفره شب یلدا بود جای همه همه خالی ..... کلی خوراکی های خوشمزه دو تا گل رز هم بابا جون از باغچه چیده ...
2 دی 1391

سیسمونی 1

هر بار که لباسای کوچولو و قشنگت را می بینم کلی ذوق می کنم عمه کامیرا اولین باری که بعد از خبر خوش بودن تو بهش دادیم اومد خونه ما برات یه لباس سبز و سفید خیلی قشنگ آورد و سه تا جغجغه منم اونا را آویزون کرده بودم پایین تخت و هر روز صبح قربون صدقه ات می رفتم. خاله صدیقه یه سفر رفت ترکیه و برات کادو یه دامن خوشگل آورده ، آخه اون موقعه هنوز معلوم نبود که تو پسری عمه لادن هم از اصفهان واست یه لباس کوچولوی سفید آورده وای که چقدر همه همشون قشنگن دستت همه درد نکنه مامان لیلا این مدت هر بار که اومده اینجا بهمون سربزنه برای موفرفری ما کلی اسباب بازیای قشنگ آورده با خودش که همه را واست نگه داشتم بعد از اینکه رفتیم سونوگرافی و آقای دکتر بهمون...
28 آذر 1391