آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

بهشت خونه ما

اولین برگ

٧ مرداد ماه امسال خداوند مژده آمدنت را به ما داد.نمی دونی من و بابایی چه حس عجیبی را تجربه کردیم باورش واسمون سخت بود که خدای مهربون به این زودی تو را گذاشت تو دل من... بابایی به یمن خبر خوش تو، واسم یه دسته گل بزرگ خرید پراز گلهای مریم و چقدر هردوتامون به خاطر هدیه ای که خدابرامون فرستاده بود ازش تشکر کردیم و می کنیم دوستت داریم از ته ته دلمون تا فردا صبر کردیم و فردا شب با یه جعبه شیرینی رفتیم خونه عمه، بابایی دوست داشت زودتر به همه خبر بدیم عمه مهربونت وقتی شنید کلی گریه کرد ، اشک شوق .... به مامان بزرگا خبر دادیم همه از شنیدن مژده آمدن تو خیلی خوشحال شدند وکلی واست دعا کردند... منم آرزو می کنم سفرت به سلامتی به انتها برس...
21 آذر 1391

بهشت خونه ما

هر چند دنیای این روزها ، دنیای زیبایی نیست.... اما دنیای من با لمس وجود تو هر روز زیباتر می شود.... هر لحظه که به تو فکر می کنم به راهی که همسفر هم شده ایم غرق شادی می شوم... آمدنت مبارک نور چشمانم
20 آذر 1391

بدون عنوان

کودکم همراه من است او که ساز زندگیمان را "کوک " می کند... با آمدنش به دنیای کوچکمان " وسعت " می بخشد "دلهایمان " به شوق امدنش لبریز از شادی شده "کلمه مهربانی " را  بر صفحه بهشتی خانه کوچکمان باسر انگشتان کوچکش می نگارد... من با نگاهی نو حسی تازه را تجربه می کنم حس "مادری": مهربانی آرامش درد رنج و تو نیز همپای من "پدر" می شوی پر از صبوری دوست داشتن "روشنای فردا " را به من و کودکم هدیه می کنی... به خاطر همه مهربانی هایت سپاسگزاریم
20 آذر 1391

یه اتفاق ناب

5 ماهی می شود که همسفریم،با منی در تمام لحظه هایم گاه گاهی تلنگری می زنی به من یعنی من هم هستم اما مگه می شه من بودنت را از یاد ببرم روز به روز بزرگتر می شی و من گاهی این را درونم حس می کنم سفری که من بی تابانه انتظار پایان سرخوشانه ان را دارم پسرکم در راه است فرزندم نورچشمم می خواهم تمام لحظه هایی که بامن تقسیمشان می کنی برایت بنویسم لحظه های زیبای زندگیم که گاهی ناباورانه تماشایشان می کنم... دوستت دارم
20 آذر 1391