آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

بهشت خونه ما

یه خاطره

1392/5/27 12:31
نویسنده : مامان نی نی
170 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه ای که امروز یکشنبه است عصری بامامان و بابایی رفتیم پاساژگردی یعنی رفتیم ببینیم واسه من لباسای خوشکل هست بخریم آخه چند روز دیگه می خوایم بریم مسافرت پیش مامان جون و باباجون و عمه جون ها و عمو جون

من یه کم خوابم میومد تو بغل بابایی خواب بودم اما تا از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو پاساژ زیتون یه صداهایی که به گوشم خورد یواشکی چشمام را باز کردم و با همون حالت خواب آلودگی که داشتم سرم را بلند کردم ببینم چه خبره ، به کلی نی نی بود کلی هم خانم های خوشکل دیگه دیدم موقع خواب نیست پاشدم همه جا را دید بزنم

مامان بابا داشتن ویترین مغازه ها را نگاه می کردند چند بار هم قیمت پرسیدن و با همدیگه حرف می زدند هرکی کنارمون رد می شد می گفت عزیزم بابایی هم غافل از همه جا با تعجب بهشون نگاه می کرد آخه فکر می کرد دارن به اون می گن

اما نمی دونستن که من دارم به همه لبخند می زنم برای بعضی ها می خندیدم آخه من خیلی خوش اخلاقمخندهخلاصه کلی دوستای جدید پیدا کردم خوبه آدم اخلاق داشته باشه بابایی می گه اخلاقش به من رفته

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)