آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

بهشت خونه ما

داستانک 2 آوش و کلید

داستان علاقه آوش به کلید و دردسرهاش به ماجرای کلید مهمانسرای مشهد ختم نشد توی یکی از سفرهامون به شیراز هم این اتفاق افتاد شب منزل یکی از دوستای مامانی مهمون بودیم بعد از بازدید و خوردن شام من و مامان و بابا به مهمانسرا برگشتیم من تو راه پی پی کرده بودم و منتظر بودیم بریم مهمانسرا که من را تمیز کنند از قضا هوا هم بارانی و خیلی سرد بود مامان و بابا به مهمانسرا که رسیدند هرچی نگاه کردند و ماشین را گشتند از کلید یه به قول من کلیل خبری نبود مامان یادش می اومد که در را قفل کرده و کلید را تو قسمت کنسول ماشین گذاشته از اونها گشتند و از کلید پیدا نشدن چند بار از منم پرسیدند و من گفتم کلیل نه یعنی من ندیدم مامان گفت شاید دستش بوده یا گذاشتم تو کیفم...
5 خرداد 1394

داستان های آوش و کلید

آوش علاقه خاصی به کلید و قفل و کلا این جور چیزها داره و شاید نسبتی هم با عمو حسن کلید ساز داشته باشه اما این علاقه زیاد خالی از دردسر سازی برای ما نبوده اولین داستانک آوش و کلید مربوط به زمستان 92  که مامان و بابا و آوش به علت ماموریت اداری یه سفر به مشهد رفته بودند هم زیارت بود و هم سیاحت و هم کار اداری اواخر اسفند بود و هنوز هوای مشهد خیلی خیلی سرد بود و چون نزدیک سال جدید بود همه بازار ها وشهر خیلی شلوغ بود و من و مامان وبابا و عمو جمال ( نمال) که از شیراز اومده بود و همسفر ما شده بود بعد از ظهر ها برای خرید به بلوار سجاد می رفتیم تو اون سفر من نزدیک به یکسالم بود و عمو نمال را خیلی اذیت کردم بابا و مامان و من و عمو رفتیم توی یه مغا...
5 خرداد 1394

تولد دوسالگی

نور چشمانم میوه زندگی ام و بهترین هدیه آسمانی من و دیگر نمی دانم چه بنامم تورا سلام سلام سلام امروز 24 اسفند ماه زیباترین روز زندگی من است روز مادر شدن لحظه ای که تورا در آغوش کشیدم و چقدر مادر شدن  عاشقت می کند احساسی را تجربه می کنم که با هیچ چیز دنیا قابل تعویض نمی باشد مادر شدن رنجی شیرین  است که خواسته با همه وجود پذیرای آن می شوی مادر شدن عشقی جاودانه را در دلم برانگیخت برای تمام عمرم... گاهی احساس می کنم این همه محبتم به تو را درخود نمی توانم جای دهم می گویند نگاه پرمحبت فرزند به پدرو مادر عبادت است حال می دانم چرا تمام دنیایم در نگاه تو خلاصه می شود نگاهی که آرامش می گیرم تمام دنیا را ...
24 اسفند 1393

برای تو

آوشم نور چشمم همیشه هرجا درباره ازشیرگرفتن کودک می خوندم فکر می کردم که یه مرحله خیلی سخت برای کودکه اما الان متوجه شدم که برای من هم به همون اندازه سخته همین الان  گاه گاهی دلم تنگ می شه برای اینکه بگیرمت تو آغوشم و با همه وجودم مهرم را در تو جاری کنم من هم به این رابطه دلبسته شده بودم مثل تو و چقدر قطع این دلبستگی برای من هم سخت بود اما برای تو مطمئنا خیلی دشوارتر بوده چرا که تو اولین بار بود که چنین چیزی را تجربه می کردی و هیچ مهارتی در آن نداشتی خیلی جای شگفتی داشت که با همه وابستگی و دلبستگی تو اینقدر مهرت به من زیاد بود که حاضر شدی خودت این سختی را تحمل کنی اما من دردی را حس نکنم. دوستت دارم فرزند عزیزتر از جانم روحم نفسم...
4 بهمن 1393

مادوباره برگشتيم

سلام بعد ازاين مدت طولاني من خيلي وقته نبودم آخه ماماني اصلا وقت آزادنداشت كه بياد و اينجابنويسه اماالان يه كم وقتمون آزادتره و مامان مي خواد دوباره برام خاطره بنويسه  من الان يكسال و ده ماهم تموم شده تقريبا ١٣/٥كيلو وزنم شده مي تونم بعضي از كلمات را مثل بدو آده بابا مامان عمه آنا را بگم. روز شنبه مامان واسه يه ماموريت اداري رفت تهران ولي من را با خودش نبرد فرداش كه برگشت من وباباييبا يه گل مريم رفتيم  فرودگاه استقبالش من خيلي دلم واسش تنگ شده بود ماماني هم همينطور دلم واسه همه ماماني هم تنگ شده بود اما ماماني وقتي تهران بود همه بووي شده بود و من ديگه نمي تونستم  ازش بخورم چن رىز هم حال مامان وهم من خيلي خوب نبوداما الان...
1 بهمن 1393