دلنوشته های بابایی
سلام پسرم سلام آوشم
سلام قشنگ ترین اتفاق زندگیم
امروز چهارم دی ماه سال 91 و من الان ساعت پنج و بیست وشش دقیقه بعدازظهر این مطلب را برات یادگاری می گذارم.
تو بیشتر از شش ماه که با من هستی ، روزها یکی پس از دیگری سپری می شن وروز به روز بزرگتر می شی پسرم.
بزرگ شدنت را با تموم وجود حس می کنم و ثانیه به ثانیه در کنارت بودن برام قشنگ ترین لحظه ها را خلق می کنند. فکر کنم به قول قدیمی ها تا چشم به هم بزنیم واسه خودت آقا شدی.
روزی چند مرتبه وقتی کنار مامات هستم با تو تو دنیای خودت صحبت می کنم.
خدایا پسرم را در پناه خودت حفظ کن و در تمام عمر نازنینش از بدیها و دو رنگیها و ناملایمات زندگی و دروغ و... دور نگهش دار و بهترین تقدیر را براش رقم بزن.
از خدای مهربون می خوام مامان جون و باباجون هاش ، عمه ها و خاله ها ، عمو ودایی مهربونش را همیشه در پناه خودش حفظ کنه تا همیشه تکیه گاه و پناه پسرم باشند.
از طرف بابایی به آوش
دوستت دارم