آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

بهشت خونه ما

ماجراهای من و آوشی در آخر هفته گذشته

ماجرای جشن تولد یهویی ماجرا از سی دی کادویی آنا به آوشی شروع شد سی دی انیمیشن حسنی که دوتا کلیپ ترانه هم همراهش بود یکی ار این کلیپ ها مربوط به جشن تولد بود و ترانه تولدت مبارک را می خوند و کلی کادو و شمع و کیک و بادکنک نشان می داد آوش قصه ما تا ترانه را دید با خوشحالی و ذوق گفت مامان تولد منه ببریم مغازه بادکنک بخریم عمو قناد کیک بخریم. منم که این همه شوق را دیدم دلم نیامد دل کوچیکش را بشکنم لباس پوشیدم و با آوش برای خرید بادکنک و پودر کیک به مغازه رفتیم آوش یه بسته بادکنک خرید بعد شمع ها را دید گفت مامان شمع تولد منه بخریم اجازه خرید شمع را هم گرفت کلا علاقه عجیبی به خرید داره نمی دونم به کی رفته!!!! من هم براش پودر کیک خریدم و...
24 مرداد 1394

خصوصیات آوش

آوش الان تقریبا دامنه لغاتش خیلی وسعت پیدا کرده و خیلی از کلماتی که برای یکبار هم شنیده تکرارشون می کنه جمله های قشنگی می سازه مثلا دیروز که می خواستیم بریم خونه خاله لیلیته خیلی خوشحال بود که قراره با دوچرخه بره اما بعد که یه کم فکر کرد به این نتیجه رسید که خونه خاله نزدیکه من با ماشین با دوچرخه نه و منظورش از نزدیک دقیقا برعکس بود و می خواست که با ماشین بره یکی از خصوصیاتش اینه که تو لباس پو شیدن خیلی دقیقه و همیشه دوست داره لباسش با هم و بابابایی ست و همرنگ باشه علاقه خاصی هم استفاده از ادکلن داره. شعرهای قشنگی می خونه مثل یه توپ دارم قلقلی ، شعر عمو کشاورز شعرهای کتاب نی نی ها را خیلی دوست داره کتاب جوجه رنگی و کاغذای بابایی را ...
19 مرداد 1394

هواپیمای کادویی

رفاه کودکان امروز بعضی اوقات از لذت هایی که می توانند درک کنند محروم شان می کند... چند هفته پیش مامان لیلا که برای خرید به یه سوپر مارکت بزرگ رفته بود هواپیمای پلاستیکی دیده بود و برای دو تا نوه خرید که خوشحالشون کنه... و اما برخورد نوه ها هنگام دیدن هواپیما با انتظاراتش همخونی نداشت: اوستا که کلا هواپیمارا قبول نداشت و گفته بود کنترلی نیست من نمی خوامش و اما آوش که هنوز کوچکتر بودبه دنبال جای باتری و باتری آن می گشت و از اون اصرار که باتری بذاریم توش و از مامان لیلا و من انکار که این هواپیما باتری نمی خوره آخر هم که نا امید شد هواپیما را یه گوشه ای گذاشت و به دنبال بازی خودش رفت. مامان لیلا موند و یه دل شکسته...   ...
19 مرداد 1394

برای آوشم نور چشمم

نور دیده و جانم همنفس روزگارم امروز دقیقا 3 سال از شروع سفر من و تو می گذرد بعضی وقتها نگرانم که مادر کاملی برایت نباشم  اما بدان که نهایت تلاشم را در این راه دارم امروز به یمن اتفاق فرخنده ای که افتاد داشتم مطالب گذشته را مرور می کردم و آرزوهای دور و درازم برای تو گل نوبهار من این روزها پر از شنیدنم برای تو برای کلمات کودکانه ات با ادبیات و لهجه نصف و نیمه ات دائم می پرسی این چیه بعضی وقتها هم متوجه شیطنت هایت در پرسش های متوالی می شوم که منتظر عکس العمل من هستی و یا شاید چیز دیگری امیدوارم که همسفر خوبی برایت باشم و هرگاه که بخواهی همسفران دیگری نیز انتخاب کنی همسفرانی نیکو برگزینی... ارزو می کنم آرزوهایت پر از...
7 مرداد 1394

خبری پر از شادی

امروز 7 مرداد ماه روزیسالروز روزی بود که برای اولین بار حس مادری را فهمیدم لحظه ای که همیشه در آرشیو ذهنم باقی خواهد بود پر از شادی بودم  امروز متوجه شدم که گرانبهاترین  جواهر زندگیم را باید به انتظار بشینم و غرق شوق شدم و امروز دوباره برای من آن خاطرات تداعی شد خدا یا شکرت خدا یا شکرت خدایا خودت محافظ و پشتیبان مسافر کوچو لوی ما تو سفر 9 ماهه ای که در پیش داره باش ما از همین لحظه انتظارش را می کشیم و چقد این انتظار شیرین و سخته خدایا سجده شکر به خاطر هدیه اسمانیت به جا می آرم الان که این مطلب را می نویسم پر از شادی و شعفم
7 مرداد 1394

خواب

آوش صبحها دیر از خواب بیدار می شه حدود ساعت 10 و نیم تا 11 و ظهر ها هم یک ساعتی به خاطر اینکه مامان خسته است و بتونه استراحت کنه مجبوره بخوابه البته اگه نخوابه بداخلاق می شه اما امان از شب که تا هر ساعتی که مامان بابا بیدارن اونم می خواد بیدار باشه و کلی ماجرا داریم واسه خوابیدن مرحله یک  کلی تو رختخواب باید از سر و کول ما بالا بره بپر بپر کنه و تموم عروسک ها که شامل آنا ، جیجی ، هاپو می شه فعلا و هر روز هم به تعدادشون اضافه می شه بیان تو رختخواب کنار آوش بعضی وقتا تفنگ و ماشین و این جور چیزا هم پیدا می شه . مرحله دو بعد خاموش کردن چراغ اتاق به وسیله آوش مرحله 3 آب خواستن که اگه دقیقا همین الان هم آب خواسته باشه باز هم باید آب ...
7 تير 1394