ماهگرد هشتم
جمعه 24 آبان ، هشتمین ماهگرد تولد من بود خیلی زود گذشت مگه نه . من الان 10 کیلو و 300 گرم وزن دارم و شروع به خوردن غذاهای خوشمز کردم هر چیزی که به من اجازه بدن که در دسترسم باشه می خورم الان دیگه تخم مرغ آب پز و سوپ ،فرنی و سرلاک می خورم . میوه ها را هم خیلی دوست دارم اما فقط سیب و گلابی و موز به من می دن که بخورم و هنوز اجازه خوردن پرتقال و نارنگی را ندارم.
چند روز پیش یه عالمه مهمون دوست داشتنی اومده بودند خونه ما ، مامان جون و بابا جون و عمه هاو و عمو ها و دختر عمه ها ، به من که خیلی خوش گذشت شب تا دیر وقت باهاشون بازی می کردم دائم بغل بودم با هم می رفتیم ددر.جای همگی خیلی خالی بود.الان به کمک روروئک و سینه خیز رفتن و چهاردست و پا رفتن دیگه می تونم توی خونه گردش علمی کنم و یه دقیقه هم یه جا بند نمی شم اینقدر اینور اونور می رم تا خسته بشم. خیل خوش می گذره دیگه هیچ چیزی توی خونه از دست من در امان نیست وای وای وای همه وسایل ها را مامان بابا دور از دسترس من گذاشتن. تازه پرش از رو مانع هم انجام میدم با روروئک از آشپزخونه می پرم تو اتاق پذیرایی
توی حروف بین این همه حرف آسون من رفتم سراغ حرف "گ" . و کلمه گل را ببخشید البته به صورت GOتلفظ می کنم همچین موقع تلفظش هم لبام را غنچه می کنم که بیا و ببین. این چند روز اینقدر گفتم GO البته شما بخونینش گل که نگو. همه هم چقدر دوستش داشتن. مامان جون می گفت بگو بابا من : GO GO GO
بابایی را می دیدیبابایی مهربون من می گم گل اینقدر که تو گلی،دیگه به آقا هم می گم آگا.
راستی من 4 تا دندون در آوردم بگین مبارکه دوتا دندون بالا دو تا دندون پایین. روز تاسوعا هم مامان لیلا یه آش خوشمزه واسه دندونای من پخت بعد همگی دسته جمعی رفتیم کنار دریا و خوردیم جای همگی خالی خالی بود.
من تو این یکماه خیلی بزرگ شدم مگه نه!