چهارمین ماهگرد
دوشنبه 24 تیر سال 1392 من یعنی آوش کوچولو چهارمین ماه زندگیم را پشت سر گذاشتم.الان با صدای بلند می خندم
با عروسک هام بازی می کنم مخصوصا وقتی تو پارکم می خوابم یعنی مامان هی منو می بره می خوابونه تو پارک که خودش ناهار بپزه روزه خواری هم می کنه تو ماه رمضونی منم دست و پای عروسکم را محکم می کشم اونم هی جیغ می زنه
بازی دیگه مورد علاقه من بازی با انگشتای دستامه اونا را تو هم قفل می کنم انگشتام خیلی واسم جذابن
تیر ماه واسمون مهمون اومده بود از همون مهمونایی که من کلی دوستشون دارم و وقتی میان واسه خودم کلی بهم خوش می گذره عمه ها و بابا بزرگ و مامان بزرگ اومده بودند با دختر عمه ها منم به نوبت تو بغل بودم کلا از قبل واسم وقت رزرو می کردند.عمه لادن یه چند روزی بیشتر پیشم موند منم دیدم فرصت خوبیه بهونه اش را دارم بغلی شدم بد رقم...
با رفتن عمه لادن مامان بیچاره کل بعد از ظهر من را بغل می کنه تو خونه می گرده بعضی روزا دیگه کلافه می شه اما من که به روی مبارک نمیارم به من چه
حالا مامان کم کم داره تلاش می کنه به بهونه های مختلف من را با اسباب بازی هام سر گرم کنه شعر بخونه تا من نخوام بغل باشم
کلا دلم می خواد همه کارام تو بغل باشه بغل باشم راه برم بغل باشم بخوابم بغل باشم بازی کنم
خب مشکله خودشونه
بریم سر یه مطلب دیگه
دوباره ما تولدمون شد جای تولد گرفتن بردنمون یه آمپول بهمون زدند اول منو گذاشتن رو یه وزنه 7900 گرم بودم
بعد تو بغل مامان لیلا بودم که دو تا قطره بد مزه انداختن تو دهنم دوست نداشتم بعدشم یه آمپول زدند
مثل دفعه قبل دردم نگرفت آخه من خیلی قوی شدم تا دو روز یه کم بی حال بودم اما بعدش دوباره حالم خوب خوب شد مثل دفعه قبل
حالا تا نوبت بعدی 2 ماه دیگه مونده